اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

اردو ، قایم باشک


(وقتی مشغول جستجو در سایت های علوم ماورا بودم به 2 ماجرای نسبتاً مشابه برخورد کردم که بد ندیدم هر دوی آنها را در یک پست با شما تقسیم کنم... نکته ی دیگری که می خواهم بگویم درباره ی نسترن (دختر عمه ی اینجانب) می باشد که دیشب پس از سال های زیاد با او ملاقاتی داشتم و از آنجا که ایشان مدیوم بسیار قوی هستند و با ارواح رابطه ی بسیار نزدیکی دارند و دارای تجربه های شنیدنی زیادی هستند ، از ایشان دعوت کردم به جمع ما بپیوندند و به سئوالاتی که ممکن است برای ما پیش بیاید پاسخ دهند... شما می توانید در مورد عالم ارواح از او سئوال کنید.. مطمئن باشید هر پاسخی که بدهد ، از زبان ارواح شنیده... همچنین در آینده ، یک جلسه برای احضار ارواح توسط ایشان صورت خواهد گرفت که در صورت تمایل می توانید به جمع ما پیوسته و از نزدیک با عالم ارواح آشنا شوید.....

به امید برداشته شدن فاصله ها و نزدیک شدن هر چه بیشتر 2 دنیای زنده و مرده...)

امضاء : آلفا


اردو

سال پیش ، وقتی که سال دوم دبیرستان بودم ، از طرف مدرسه به یک اردوی علمی رفتیم ... که بعدها از رفتن به آن به شدت پشیمان شدم...
اردو در یک قرارگاه محلی که با شاخ و برگ ساخته شده بود برگزار شد.. مدت این سفر علمی 3 روز و 2 شب بود. در روز اول ، ما تمرین های زیادی داشتیم و کمی هم بازی کردیم. قانون ساعت خوابیدن ما 10 شب بود. در همان شب اول ، من و چند نفر از دوستان بخاطر بی خوابی که به سرمان زده بود ، تصمیم گرفتیم با هم صحبت کنیم. تا اینکه یکی از دوستانم خواست به دستشویی برود و از اینرو ما نیز او را همراهی کردیم.از تخت های خود بلند شده و برای رفتن به دستشویی از معلم خود اجازه گرفتیم.ما در کل 5 نفر بودیم..وقتی که به دستشویی رسیدیم ، دوستم داخل شد و ما 4 نفر دیگر ، بیرون دستشویی منتظر ماندیم. همانطور که با هم صحبت می کردیم و از هوای خنک لذت می بردیم ، ناگهان یکی از دوستانم از گوشه ای صدایی شنید. این صدا طوری بود که گویی کسی با صدای بلند از طریق دهان نفس می کشد و در حال جویدن چیزی است...همچنان که 3 نفر از ما با هم صحبت می کردیم ، دوستم برای اینکه بفهمد صدای چیست ، از روی کنجکاوی به بوته ها و درختچه ها نزدیک شد. ناگهان ما صدای فریاد (کمک ... کمک) او را شندیدیم و به سرعت برگشتیم و او را دیدیم که با عجله و ترس به طرف ما می دوید..در پشت سر او زنی را با لباس سفید دیدیم که از درخت آویزان شده و درحالی که یک چیز خون آلود را در دهان خود می جوید ، با لبخند ترس آوری به ما زل زده بود...ما به قدری وحشت کردیم که تمام راه را تا قرارگاه دویدیم و چیزی را که دیده بودیم با عجله برای معلم خود تعریف کردیم.. ما آنقدر ترسیده بودیم که به کلی فراموش کردیم یکی از دوستانمان هنوز در دستشویی است...به همین خاطر از معلم خود خواستیم که ما را تا دستشویی همراهی کند تا به دنبال دوستمان برویم..وقتی که به آنجا رسیدیم ، او را دیدیم که بر روی زمین افتاده بود و لباس سفیدی در دست داشت..! این موضوع بقدری دانش آموزان و مسئولان را نگران کرد که فردای همان روز از آنجا رفتیم و اردو به کلی لغو شد...
دوست خود را به بیمارستان رساندیم و زمانی که او به هوش آمد و حال وی کمی بهتر شد از او پرسیدیم آن شب چه اتفاقی برایش افتاد..؟! او برای ما توضیح داد که وقتی از توآلت بیرون آمده بود ، ما را آنجا نیافته بود.. ولی در عوض زنی را در لباس سفید دیده که روی زمین زانو زده و پشتش به او بود.. دوست من به خیال اینکه ما با او قصد شوخی داریم به آن زن نزدیک شده و از پشت لباس او را گرفته بود.. در همین لحظه ، آن زن در حالی که گوشت خون آلودی را در دهان خود می جوید به طرف او برگشته بود و دوست من با دیدن این صحنه از ترس زیاد غش کرده بود . . . .

قایم باشک

وقتی که 15 ساله بودم ، از طرف مدرسه ، یک تیم پژوهشی تشکیل شده بود که من هم در آن شرکت داشتم و قرار بود برای انجام یکسری آزمایشات و تمرین های فشرده ، مدت 3 روز و 2 شب در مدرسه ی مخصوصی بسر ببریم..در شب اول ، به جز تمرینات زیادی که در زمینه ی شیمی داشتیم ، تکنیک های ویژه ی دیگری هم مثل نصب چادر برای خواب یاد گرفتیم..! در شب دوم که آخرین شب تمرین های پژوهشی ما بحساب می آمد ، حدود ساعت 11:30 (ساعتی که تمرین ها و آزمایشات تیم ما تمام شده بود) تصمیم گرفتیم تا صبح فردا که نتیجه ی کارمان را به معلم خود رائه می دهیم استراحت کنیم و کمی بخوابیم.اما یکی از دوستانمان عقیده داشت که بهتر است به این زودی نخوابیم ، چراکه این بهترین فرصت برای گپ زدن ما بدون ممانعت خانواده هایمان است..ما تا ساعتی به گفتگو پرداختیم ، تا اینکه یکی از دوستانمان اشاره کرد: (جایی مثل مدرسه ، بهترین مکان برای بازی هایی مثل قایم باشک است..) سپس من پیشنهاد کردم که برای راحتی کار ، به جای تمام محوطه ی مدرسه ، فقط از یکی از طبقات استفاده کنیم و به همین خاطر قبول کردیم که این بازی فقط در طبقه ی دوم مدرسه انجام شود که دارای 15 کلاس بود.
ما جمعاً شش نفر بودیم و یکی از ما داوطلب شد که چشم بگذارد. وقتی که بازی شروع شد ، من در یکی از کلاس ها ، بین قفسه و دیوار پنهان شدم.آن قسمت تاریک بود و تنها نور بسیار ضعیفی از خیابان اطراف مدرسه به داخل می تابید. پس از گذشت چند دقیقه ، صدای دویدن کسی در خارج از اتاق (روی بالکن) به گوشم خورد. به خیال اینکه دوستم برای پیدا کردن من به اینجا آمده ، خیلی آرام از جایم بلند شدم و یواشکی به داخل کلاس نگاه کردم و از چیزی که دیدم شوکه شدم..! شخصی بر روی یکی از صندلی های ردیف ششم از ردیف اول نشسته بود. به علت تاریکی بیش از اندازه نمی توانستم چهره ی او را به خوبی ببینم. با تصور اینکه این شخص همان دوستم است به سرعت به موقعیت قبلی برگشته و دوباره پنهان شدم. بعد از چند دقیقه دوباره به آرامی از جایم بلند شدم تا ببینم آن شخص هنوز آنجا نشسته یا رفته است.. به خدا قسم ، آن زن ( از موهای بلندش فهمیدم زن است) اینبار در ردیف اول نشسته بود و صورتش به طرف من بود...
من هنوز نمی توانستم صورتش را به خوبی ببینم.. با این فکر که او دوستم است و از آنجا که در حال نگاه کردن من بود ، از جایم بلند شده و خود را تسلیم کرده و از او پرسیدم : (چرا به جای اینکه جلو بیایی همینطور اینجا نشسته ای..؟!!) اما او جوابی به من نداد..! ناگهان دوستم (دوست واقعی ام) داخل کلاس شد و مرا گرفته و گفت : سوک سوک !!
من با دیدن او فوری به سمت صندلی ها نگاه کردم تا ببینم پس آن شخصی که آنجا نشسته بود کیست..؟! اما هیچکس آنجا نبود.....
من به شدت وحشت کردم و خیلی سریع برای دوستم توضیح دادم که پیش از آمدن او ، دختر دیگری اینجا نشسته بود.. او حرف مرا باور نکرد و پنداشت من با این حرف ، فقط قصد ترساندن او را دارم و دائم تکرار می کرد: (پس کجاست..؟! او الان کجاست..؟! دروغ نگو..!)
در همین لحظه ، ناگهان دستهایی روی شانه های ما دو نفر قرار گرفت و شخصی گفت : (دنبال من می گشتید..؟!) ما با ترس برگشتیم و دختری را دیدیم با موهای بلندی که روی صورتش ریخته بود....
ما با وحشت خیلی زیاد و با سرعت از کلاس خارج شده و به سمت راه پله و چادرهای خواب دویدیم و در حین دویدن فریاد می زدیم : (روح ، روح ، روح)...وقتی که به چادرهایمان رسیدیم ، چهار نفر دیگر نیز به آنجا رفته بودند.. ما تمام وقایع را برای آنها شرح دادیم و هر 6 نفر از ترس ، تا صبح نخوابیدیم و یک شب طولانی و جهنمی را پشت سر گذاشتیم . . . .

منبع : سایت وقایع ترسناک دنیا

ترجمه : آلفا
نظرات 18 + ارسال نظر
باد صبا جمعه 25 بهمن 1387 ساعت 23:32

با اومدن دختر عمه شما این جا خیلی خیلی جالب تر میشه . موفق باشی.

ببینم من تو تحریمم؟؟؟؟ ازت خبری نیست . غیبت خوردی اساسی.

مگه تو هنوز هستی..؟؟!!!

بخدا من فکر کردم دیگه نمی خوای بنویسی.. ببخشید...!! :(

تمنا شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 17:23

سلام به روزم

سلام...
منم به روز بودما..!! :(

تمنا یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 09:31

سلام
۱ـ تعریف شما از ماوراء چیه ؟
۲ـ دختر عمتون مگه دوست غیر واقعی هم داره ؟
۳ـ فکر کنم دختر عمه شما بیش از اندازه فیلمهایی این تیپی رو میبینه چون توی دوتا داستان تصویرهایی رو که میگن تو فیلمها نشون دادند مخصوصا توی داستان دوم که تصویر اون به اصطلاح روحه رو توی فیلم حلقه دیدم

علیک سلام
۱- تعریف من از ماوراء ، در کل ناشناخته ها هستند ..و مسائلی که علم هنوز براشون پاسخی پیدا نکرده..
۲- دختر عمه ی خودم که بله..! ولی احتمالا منظور شما اون قسمت داستان هست که نویسنده می گه (دوست واقعی خودم) ، که به این خاطر این توضیح رو داده چون دائم اون به قول خودشون (روح) رو با دوست خودش اشتباه می گرفت و در آخر وقتی متوجه اشتباهش میشه که دوست خودش رو در جای دیگه ای می بینه.. به همین خاطر هم میگه (دوست واقعی خودم) که خواننده از خوندن این مطلب سر در گم نشه..!
۳- اتفاقا دختر عمه ی من علاقه ی زیادی به این جور فیلمها نداره و شما اگه یه کم دقت می کردین میدیدین که من در آخر هر ۲ مطلب اسم منبع اونها رو هم نوشتم.. حتی اگه اول پست رو خونده بودین متوجه میشدین که من این دو مطلب رو توی یک سایت خارجی پیدا کردم.. و هیچ ربطی به دختر عمه ی من نداره..!! ( از اینجا میشه فهمید تقریبا بی حوصله و شش خط در میون خوندی... یادته اون اولا که یه پست به اسم خرمگس(گوشی رو بذار کثافت) نوشته بودم توش چی گفته بودم..؟! یادته تو چه جوابی به من داده بودی..؟! حالا فهمیدی حق با من بود..؟؟!!) :)

در مورد فیلم حلقه... پیش از ساخته شدن این فیلم تصاویری از ارواح تهیه شده بود که یه چیز عجیب توشون به چشم می خورد و اون شباهت بسیار زیاد ارواح زن به همدیگه بودن.. به طوری که بیش از ۹۰٪ اونها با موهای ریخته شده روی صورتشون به چشم می خوردن.. فیلم های حلقه ، کینه ، یک تماس ناموفق و خیلی های دیگه شخصیتی مشابه رو در خودشون به نمایش گذاشتن که در حقیقت با الهام از این تصاویر بوجود اومدن... به زودی عکس هایی از اون ها رو براتون میذارم تا خودتون هم متوجه این تشابه زیاد بشین..
اما من نمی گم این مطالب حتما واقعی هستند... من اینها رو از سایت هایی می گیرم که توشون یک سری مطالب علمی و یک سری خاطرات واقعی خوانندگان گذاشته شده... (هدفی که وبلاگ خودم دنبال می کنه و خیلی دوست دارم اینجا هم یک روز به اون شکل دربیاد).. اما نه من و نه اون سایت ، واقعی بودن قسمت خاطرات رو تضمین نمی کنیم و تصمیم گیری در مورد این قسمت رو به شما واگذار می کنیم..
اما بهتره بدونی که هیچکس تا نبینه باور نمی کنه و این خصلت آدمهاست... توی تمام این خاطرات ، همه بیشترین چیزی که اذیتشون کرده این بوده که کسی حرفشون رو باور نکرده..! خودت رو بذار جای اونا...
به همین خاطر هم از کسانی که جرأتش رو دارن دعوت کردم تا به جلسه ی احضار ارواح بیان تا از نزدیک با این موضوع آشنا بشن..

والسلام.. نامه تمام !! :)

ژاله یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 13:39 http://gorbeh-irani.persianblog.ir

کاش ازاین نیروهای ماوراء طبیعت و استثنائی داشتیم و بعضی ها را در این مملکت بجای خود مینشاندیم..

کاش..

اما همینطوری هم میشه یه کارایی کرد..!!

مهشید یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 21:11 http://caticef.blogfa.com

جن و پری رو ولش کن رفیق !!! نازی و ستاره چطورن؟ ( ;

نازی با کلاغ های محل کلی دوست شده !! :)
ستاره هم تازه بالغ شده و داره پدر ما رو درمیاره.. شاید با مهتا ببرمش توی پارکی که بتونه یه کم واسه خودش بگرده.. :)

مرگبار یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 23:41 http://margbar.blogsky.com/

تشریف آوردیم و نظری افکندیم
آفرین فرزندم خوب است ادامه دهید
من میدانم تو به قله های رفیع موفقیت خواهی رسید

خوش آمدید
ممنون مادرم ، ادامه خواهم داد..!
امیدوارم... :)

مرگبار یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 23:50

اااااااااااا
این چرا اینجوریه؟
فرهاد؟؟؟
نظرمیدم میزنه متاسفانه امکان درج این نظر وجود ندارد

حتما ارواح دارن اذیت می کنن..!! :))
اینا چیه پس..؟! نظر نیست..؟؟!! {چشمک} + {زبون درازی!!}

مرگبار دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 00:20

نه دیگه اونا نظر بودن که نیومد
میدونی دیروزم اومدم نظر دادم زدم ثبت قاط زد منم حوصلم نشد دوباره بنویسمشون
حال نظر میدهییییییییم:
خیلی باحال میشه دختر عمت بیاد و سوالامونو جواب بده
امیدوارم دری به روی دنیای ناشناخته برامون باز کنه(زیادی ادبی شد نه؟)
راستی اصلا دوست ندارم اینجوری، مثل این دو مورد دیدن یه روحو تجربه کنم وحشتناکه

من همیشه وقتی مینویسم قبل از ثبت ازش کپی میگیرم که اگه قاط زد چیزی از دست نره.. اما هر وقت کپی نگرفتم قاط زده..!!! همیشه هم وقتی زیاد نوشتم و کپی هم نگرفتم انگار میفهمه و می خواد اذیت کنه.. قاط می زنه..!!
تو بگو چجوری دوست داری تجربه کنی..؟! من با روح ها هماهنگ می کنم..!! :)) + {زبون درازی!!)

مرگبار دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 23:46

بهشون بگو هر کدوم خواستن بیان سراغ من خیلی با شخصیت خوش تیپ و مودبانه بیان جلو و راحت با همدیگه صحبت کنیم من از این دنیا میگم براش اون از اون دنیا بگه خلاصه دزد دل کنیم واسه هم
نه اینکه بیاد خونین ومالین بپره جلوم تا سکتم بده خوب؟ بگی بهشون حتمنا میگی؟

ببین.. گفتنش که میگم..!! ولی اونا که به اندازه ی کافی از این دنیا می دونن..!!! دیگه چیزی نمی مونه که تو بخوای براشون بگی..! اما چشم.. من وظیفه دارم بگم که میگم..! شاعر میگه :
حافظ ، وظیفه ی تو خبر دادن است و بس ...!! :)

مرگبار دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 23:47

راستی یادم رفت بگم
دوباره آپیدم فقط به خاطر تو...

با تو شرمنده کردی..؟! :)
راضی به زحمت نبودیم ...!! {چشمک}

تمنا سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 13:41

سلام
کامنتتات رو تازه خوندم
قبول دارم خیلی با دقت نخوندم اما باور کن که شش خط در میون هم نبوده در مورد منبعش هم وقتی که کامنت گذاشتم دیدمش بعدش متوجه شدم که اشتباه کردم چون خواستم خوشحال بشی بخندی نیومدم تصحیح کنم
خداحافظ تا بعد

ممنونم که به فکر خوشحالیه من بودی..!! :)
با این کامنتت بیشتر از قبلی خنده م گرفت تمنااااااااا...!!! :))))

سحر چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 19:19

سلام
دلم میخواد منم یه جریانی رو شرح بدم که روم خیلی تاثیر گذاشته. نمی دونم این جریان هم جزء جریانهای ترسناک هست یا نه؟ بهر حال من واست میگم. همیشه سعی کردم به خودم بقبولونم که این یه توهم بوده و واقعیت نداشته. البته چاره دیگه ای نداشتم چون همه همینو بهم گفتن. و منم کم کم باورم شد...

سحر جان...
داستان اصلی رو تایید نکردم... اگه میشه با جزئیات کامل تر برام بفرستش که به عنوان یک مطلب بذارمش توی وبلاگ..
کم کم دارین راه میفتین... :)
تا الن شد ۵ تا.. از ۱۰ تا بیشتر بشین کل وبلاگ رو می برم سمت اتفاق های ایرانی...

:)

باد صبا پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 02:43

گاش یه گوشه یه آدرس ایمیل بذاری که هر کی میخواد همکاری کنه برات مطلب بنویسه .

گذاشته بودم که :

feri_alpha@yahoo.com

توی پروفایلم هم هست..! (متعجب)

باد صبا پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 10:16

اون وقت پرو فایلت کو . ؟؟؟؟؟ من نمیبینم به خدا ......

یعنی چی پروفایلت کو..؟؟!! هاااااااااااااان...؟؟؟!!
آخه من چی بهت بگم..؟؟!! پروفایل به اون تابلویی.... آخه چرا تو هی منو حرص می دی..؟؟؟!! آخه من با تو چی کار کنم...؟؟!!
ایندفعه رو بخاطر هستی هیچی بهت نمی گم..!! (چشمک) + :)

باد صبا پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 10:17

دیدمش دعوا نکن . خوب یه تابلویی یه فلشی یه چیزی.............

ای بابا... زودتر میدیدی که زیاد دعوات نمی کردم خب..!! :)
می خوام یه تابلو بزنم سر دره وبلاگ... چطوره..؟! :

{ به طرف ایمیل ) ---->
( یه کم دیگه برو ) ----->
( آهان ، داری می رسی ) ---->
( آفرین..! حالا بپیچ به چپ ) ---->
( مواظب جوب باش نیفتی توش.. بپر... آ ماشالله..!! ) --->
( ای بابا.. به این زودی خسته شدی..؟! بازم باید بری...!! ) ---->
( فقط یه کم دیگه... تو می تونی...!! ) ----->
( .... ) ----->
( ....!! ) ---->
(....؟؟!! ) ----->
(ببین..! ) ----->
( یه چیزی بگم..؟! ) ----->
( دعوام نمی کنی..؟؟!! ) ------------------------------------>
( ایمیلم یادم رفت...!! شرمنده..!!! ایشالله دفعه ی بعد..!! )

{چشمک} + :-) = ؛-)

سحر پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 11:51

جزئیات نداشت. همونقدر بود دیگه. بیشتر از این بود که الان من اینجا نبودم سکته کرده بودم و تا الان هفت تا کفن پوسونده بودم. مگه اینکه بخوام خودم بهش اضافه کنم .
اجازه دارم؟ قوه تخیلم خیلی قویه ها!!!
میتونمم برم سراغ اون دوستم تا کلی داستان ترسناک از خونه شون واسم تعریف کنه. که اینم حتما تایید نمیکنی. اصلا کلا بخیال شم بهتره. ترسناک نیستند اینا هیچکدوم یه اتفاق ساده اند.

نه... نمیخوام چیز الکی بهش اضافه کنی.. اما می تونی همون شرایط رو یه کم با آب و تاب بیشتر تعریف کنی... :)
اگه بتونی از اون دوستت هم بخوای که ماجراهاش رو ( به شرط اینکه واقعی باشن ) برات تعریف کنه که تو هم برای ما تعریف کنی که کلی جای تعریف داره و ما هم از تو تعریف می کنیم..!! پس با همه ی این تعاریف بی خیال نشو... قرار نیست اینجا چیزهای ترسناک تعریف بشه..! فقط اتفاق های عجیب این ریختی.. حالا ترسناک هم نبود اشکالی نداره..
کامنت قبلیت هم اگه تایید نشد بخاطر این نبود که تعریفی نداشت..! برعکس ، بخاطر این بود که می خوام به عنوان پست بذارمش اینجا که بقیه نظرشون رو درباره ی ماجرای تو بگن... اینطوری برای تو هم باید جالب تر باشه دیگه... نیست...؟؟!! نمی دونم..!!! (متفکر)

پس منتظرما سحر... :)

راستی هرطور شده اون عکس هم برام بفرست که با مطلبت بذارم... اینطوری هم خیلی خیلی جالب تر میشه.. هم سندیت پیدا می کنه..!

یادت نررررررررررررررررررررره... :)

مرگبار پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 12:39

دوباره من اومدم...
میگما فرهاددددد
دختر عمت چی شد پس؟

خوش اومددددددددددی... :)

یه کم سرش شلوغه... ممکنه هفته ی بعد برم پیشش.. اونجا دوباره بهش یاد آوری می کنم... البته همین طوری هم دورادور دنبال قضیه هستم...

مهشید پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 12:49 http://caticef.blogfa.com

هیچی! همینجوری! دلم گرفته بود اومدم اینجا سر بزنم.

الهی... :)
مگه اینجا سیرکه آخه..!! :)
اینجا که همه می گن بیشتر دل آدم می گیره..!! :)
حالا بهتری..؟! :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد