اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

شیاطین و فرشتگان

(مری آن) تعدادی از تجربه هایش در مورد دیدن ارواح را با ما تقسیم می کند. بعلاوه او برای ما از موجوداتی که آنها را(جن) می داند نیز سخن می گوید. او شکل و شمایل آنها و همینطور عکس العملشان را پس از دیدن او برای ما توصیف می کند :

ارائه داده شده توسط : (مری آن)
Submitted by MaryAnne:  mluppino@hawkegroup.com


من چهار خاطره در مورد فرشته ها دارم.. اولین آنها زمانی رخ داد که من 7 ساله بودم.. در خواب دیدم که یک مار، قوزک پایم را نیش زد و به قدری آن نیش درد داشت که از خواب پریده و نشستم.. مادرم را دیدم که در چاچوب در ایستاده و مرا نگاه می کند. من با گریه به طرف او رفتم تا او مرا نوازش کرده و آرامم کند.وقتی که خیلی به او نزدیک شدم ، به آرامی محو شد..! پس از چند لحظه ، پرستارم به اتاق آمد تا علت گریه ی مرا بفهمد ، از اینرو متوجه شدم مادرم اصلا در خانه نیست. سال بعد ، فهمیدم روحی که دیده بودم ، روح خواهر مادرم به نام (بل) بوده که در سن 18 سالگی به علت مننژیت نخاعی فوت کرده بود. آنها بسیار شبیه به هم بودند. سال بعد در کلاس مدیتیشن (کلاس مراقبه-مترجم) دریافتم که (بل) فرشته ی نگهبان من است و خواسته به من نشان دهد که چه شکلیست و چه لباسی بر تن دارد. وقتی برای مادرم او را توصیف کردم ، شروع به گریه کرده و اشاره داشت لباسی که من بر تن آن روح دیدم ، لباس مورد علاقه ی خواهرش (بل) بوده است.
بار دومی که من موفق به دیدن روح شدم در سال (1987) بود و من چهار ماهه ، اولین نوزادم را باردار بودم. نیمه شب بود که از خواب پریدم و در کنار تختم دختر بچه ای را دیدم که حدود 4 سال سن داشت. او به آرامی به من نزدیک شد و من بدون اینکه او را بشناسم و بدانم چرا ، او را به آغوش کشیدم و در همان لحظه او محو شد... پس از به دنیا آمدن نوزدام به این راز پی بردم..! ( من مطمئن بودم که فرزندم پسر خواهد شد اما در عوض یک دختر به دنیا آوردم) آن روح دخترم بوده که در آن لحظه به جنین وارد شد. می دانم که این حرف خیلی عجیب است ، اما من به شدت احساس می کنم که این یک واقعیت است.
بار سوم (اکتبر-1988) ، 10 روز پس از مرگ مادرشوهرم بود. باز هم در نیمه شب از خواب بیدار شدم و مادرشوهرم را دیدم که در وسط تخت ، میان من و شوهرم زانو زده بود.. او لباسی همچون قراولان بر تن داشت و در حالی که یک سبد گل در دست داشت ، شاخه گلی را از سبد درآورده و بالای سر شوهرم که در خواب عمیقی بود قرار داد. من او را صدا زدم.. او به من نگاه کرد و به آرامی محو شد... من هیچوقت این اتفاق را برای شوهرم تعریف نکردم.. زیرا می دانستم که او حرف مرا باور نمی کند.
سپس در(11 نوامبر 1998) یک حادثه ی عجیب بوقوع پیوست. من با خواهرم که درفونیکس زندگی می کند صحبت می کردم و او برایم از سمیناری که در آن شرکت کرده بود می گفت. یکی از سخنران ها شخصی بود به نام ( دکتر دورین ورچو). او نویسنده ی کتاب های زیادی درباره ی ارواح و فرشتگان نگهبان و همینطور چگونگی برقراری ارتباط با آنها بود. من در آن زمان دچار مشکلات مالی شدیدی شده بودم و خواهرم به من پیشنهاد کرد که توسط این سازمان از فرشته ی نگهبانم کمک بخواهم... و من نیز، حرف او را قبول کردم. سعی کردم با تمرکز بسیار بالا به نیایش بپردازم و از خدا خواستم تا فرشته ای را برای راهنمایی ام جهت بهبود آن وضعیت ، نزد من بفرستد. پس از گذشت ساعتی ، من همچنان در حال دعا خواندن بودم ، البته با چشمان بسته.. به محض باز کردن چشمهایم ، بی درنگ پی بردم که در حال مشاهده ی یک روح هستم.. حدود 11 سال از آخرین باری که از نزدیک یک روح را دیده بودم می گذشت... آن روح یک دختر بود که در وسط تخت خواب من ایستاده بود.من صورت او را نمی دیدم ، ولی او دارای لباس سفیدی بود که تقریباً یک چهارمش حالت پف کرده داشت (سبک جامه های قدیمی) و همچنین دامن بلندی تا روی زمین به رنگ آبی/خاکستری روشن بر تن داشت.لباس او مرا به یاد دختران روستایی می انداخت. وی یک سبد گل در دست داشت ( درست مثل مادرشوهرم که 11 سال قبل دیده بودم که همان آخرین بار پیش از این شب نیزبه حساب می آمد که یک روح را از نزدیک می دیدم). در مورد آن سبد گل ، باید بگویم که به تازگی دریافتم که نماد عشق است. او تقریباً پس از چهار ثانیه محو شد... من در مورد اینکه او چه کسی بود یا هست ، هیچ عقیده ای ندارم.. چراکه حتی صورت وی را ندیدم.. فقط می توانستم امیدوار باشم که این همان فرشته ایست که از جانب خداوند برای راهنمایی من در چنین شرایط سختی فرستاده شده است. این ها تجربه های من در مشاهده ی فرشته ها بودند...

من دو تجربه ی دیگر هم دارم که حتی مطمئن نیستم چیزی که دیدم چه چیزی بوده است..! ولی من نام آن ها را جن یا شاید هم اهریمن نهادم ، که درست نقطه ی مقابل فرشته است و برای من تداعی کننده ی سختی ها و مشکلات و یا شاید گناهان زندگی هستند...
روزی به فونیکس ، آریزونا نقل مکان کردم. شب اولی بود که در آپارتمان جدیدم به سر می بردم. دوباره در نیمه های شب از خواب عمیقی بیدار شدم و یک چهره ی دراز و بد شکل ( دو چشم ، یک بینی دراز و مسخره ، یک دهان بسیار گشاد) را در فاصله ی 4 اینچی صورت خود مشاهده کردم. وقتی که آن اهریمن دید چشمهای من باز شده اند ، گویی غافلگیر شده باشد ، چشمهایش بزرگ و گشاد شدند ، دهانش به حالت جیغ زدن باز شد و فوراً از نظر پنهان گردیده وغیب شد. من تا مدتی در همان وضعیت به حالت شوک ماندم و دائم به این فکر می کردم که چه دیده ام ، زیرا این موجود با تمام ارواحی که تا آن زمان دیده بودم فرق می کرد.
اهریمن دیگری که دیدم نیز تقریباً در شب بود. بی خوابی به سرم زده بود و با چشم های بسته مشغول یادآوری اتفاق های عجیبی بودم که در زندگی ام رخ داده بود. پس از مدتی وقتی که چشم هایم را باز کردم ( من به روی شکم خوابیده بودم و یک طرف صورتم بر روی بالش قرار داشت) درست به فاصله ی چند اینچ مقابل صورتم یک اهریمن بود. دوباره ، هر آنچه می دیدم ، تنها یک صورت بود به رنگ سیاه با برآمدگی های زیاد.. برای دقایقی همینطور به من زل زده بود ، سپس بازوی استخوانی اش را با دستی که دارای چهار انگشت بود به سمت سرش برد و به آرامی به طرف صورتش پایین آورد و به محض اینکه این کار را کرد غیب شد.

خب ، این ها تجربه های من در مورد مشاهده ی فرشته ها بود. من معمولاً این اتفاق ها و سایر اتفاقات عجیبی که در زندگی برایم رخ داده است را برای کسی بازگو نمی کنم ، چراکه همه فکر می کنند من عقلم را از دست داده ام. همچنین بخشی از خاطراتم در 12 دسامبر سال 1998 در روزنامه ی (سان-سنتینل) در لودردیل (شهری در فلوریدای امریکا-مترجم) به چاپ رسیده است.