اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

خانه ی شیطان ...!!


فکر می کنم آگوست سال ۲۰۰۷ بود که من و مادرم یک خانه ی دو خوابه خریداری کردیم که در حدود سال ۱۸۰۰ ساخته شده بود... ما به این خانه نقل مکان کردیم...اما چیزی در این خانه وجود داشت که ستون فقرات مرا به لرزه انداخت...!


روزی را به یاد دارم که مادرم خانه را به من نشان داد، بله ، خانه ی زیبایی بود ، سفید بود با درهای قرمز و دستگیره های آبی.. به محض اینکه رو بروی خانه قرار گرفتم ، حس هشدار دهنده ای به من گفت که برگردم..

به همین خاطر با تردید ، بدون اینکه از جایم تکان بخورم همانجا ماندم... به طوری که مادرم رو به من کرده وگفت : "عزیزم..بیا.." اما من کماکان از جایم تکان نخوردم و همانطور بی حرکت سر جایم ایستادم..سپس مادرم به طرف من آمد و با دستهایش کمی شانه هایم را تکان داد و من با احساس ضعف شدیدی زمین خوردم...! مادرم در کنار من زانو زد و پرسید که : " آیا حالم خوب است..؟! " من سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و توضیح دادم : " این سرگیجه بخاطر گرمازدگی نبود ! " من حتی پیش از اینکه وارد خانه شوم می دانستم که این خانه متعلق به شیطان است...! سرانجام ما وارد خانه شدیم . . .

من سعی کردم احساسم را برای مادرم توضیح دهم ، ولی او عاشق این خانه شده بود و با اینکه بارها و بارها از حس بدم به او گفتم ، او بدون توجه به حرف هایم  فقط  می گفت : این فکرها احمقانه است و من دچار توهم شده ام..!

سرانجام ، خانه از طرف ما خریداری شد.. روز اسباب کشی بود و انتقال اسباب ها توسط ماشین تنها 30 دقیقه طول کشید..به محض اینکه ماشین را در جلوی خانه پارک کردم یک حس عجیب در معده ام بوجود آمد..! همان حسی که وقتی سوار ترن هوایی شهربازی ها می شویم به ما دست می دهد و معده ی آدم را قلقلک می دهد..! اما بجای احساس قلقلک ، احساس ترس همه ی وجود مرا فراگرفت...

مادرم در حالی که کلید در دست داشت جلوی در ورودی خانه ایستاده بود..به نظر می رسید بیش از این طاقت ندارد و دوست دارد هر چه زودتر وارد خانه شود..! هر دو کنار در ایستادیم و مادرم کلید را در قفل فرو برد و در را به طرف جلو فشار داد..اما بر خلاف انتظارش در هیچ تکانی نخورد و مادرم با حالت مسخره ای ضایع شد و رو به من گفت : " هوم...خنده دار بود..؟! " من که اصلا نخندیده بودم به حرف او اهمیتی ندادم و ناگهان در خود بخود با صدای خیلی بدی باز شد...! چشمهای مادرم کمی گشاد شد ، سپس سرش را به آرامی تکان داد و گفت : " فقط باد بود..! "

به یاد دارم که وارد خانه شدم و احساس کردم باد سردی از داخل خانه به صورتم خورد...مادرم شروع به لرزیدن کرد و چیزی شبیه اینکه : "چقدر سرد است " را زیر لب زمزمه کرد.. و من همانطور سر جایم ایستاده بودم و کیفم را در دستهایم می فشردم...!

سپس مادرم به طرف راهرویی که در سمت راست ما قرار داشت به راه افتاد..حمام در یک سمت آن قرار داشت و اتاق من در سمت دیگر.. او دستگیره ی در را چرخاند و در را گشود...من از ترس تنها ماندن در سالن به سرعت همراه او وارد اتاق شدم..! او نگاهی به اطراف اتاق و من که کنار در ایستاده بودم انداخت ، درون این اتاق حتی از سالن هم سردتر بود.. مادرم لبخندی زد و اشاره کرد : " چه اتاق قشنگی..جون میده برای پذیرایی از دوستان و مهمان ها..! " من آهی کشیدم و گفتم : " البته درصورتی که دوستی پیدا کنم ! " یا چیزی شبیه به این..
مادرم نگاهی به من انداخت و در حالی که کوله پشتی اش را به من می داد از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست و مرا در آن اتاق سرد، تنها گذاشت...
اتاقی که تا ماه ها ، کابوس های وحشتناکی برایم بهمراه داشت................

ماه ها گذشت و من هیچ دوستی برای خودم پیدا نکردم.. تکالیف مدرسه ناتمام می ماند.. و من هر روز بیشتر در این وضعیت غرق می شدم...
به یاد دارم که هر شب در تنهایی می گریستم ... هر لحظه برای من همچون جهنم بود... هر شب به مادرم دروغ می گفتم که همه چیز در مدرسه عالی است و برگه های هشدار و اخطاریه های مدرسه را از او پنهان می کردم...
بعد از همان ماه اولی که از زندگی من در این خانه می گذشت و یا حتی کمتر از آن ، به شدت دچار افسردگی شده بودم.. همچنان نزد مادرم از این وضعیت شکایت می کردم و به او توضیح می دادم که این خانه چه احساس بدی به من می دهد ، اما طبق معمول همیشه ، او به حرف های من اهمیت نمی داد و افسردگی مرا بخاطر تلقین می دانست و می گفت اگر حرف های من درست باشد پس چرا او هیچ تغییری در خود احساس نمی کند..؟!
و من سرانجام احساس کردم که حرف هایم هیچ تاثیری ندارند و کاری از دستم بر نمی آید...تا اینکه آن شب فرا رسید . . .

شبی که می خواهم از آن برایتان بگویم را به خوبی بخاطر دارم... در اتاقم نشسته بودم و به موسیقی گوش می دادم.. یک لحظه از جایی صدای خفیف خراشیده شدن چیزی را شنیدم...به اطراف اتاق نگاه کردم و چیزی ندیدم... دوباره به کار خود مشغول شدم ، و دوباره همان صدا را شنیدم..بخاطر همین بلند شدم و صدای ضبط را که زیاد بود ، بلندتر کردم...سپس روی تختم دراز کشیدم... در همان لحظه ناگهان دستگاه ضبط ، خود به خود ، محکم به طرف کمد لباس هایم پرتاب شد و نقش زمین شد...من با صدای بلند جیغ کشیدم و مادرم را صدا زدم.. اما وقتی که مادرم سعی کرد وارد اتاق شود ، در اتاق گیر کرد و باز نشد و هیچ راهی وجود نداشت که او بتواند وارد اتاق من شود...

او سعی می کرد با فریاد چیزی به من بگوید ، اما من چیزی نمی فهمیدم..چرا که دائم در حال جیغ کشیدن و گریه کردن بودم...به نظر می رسید که خود شیطان مشغول انجام این کارهاست تا خود را سرگرم کند..! ناگهان در با شدت از جا کنده و به گوشه ای پرتاب شد و مادرم داخل شد و با چشمان گشاد شده به من نگاه کرد..من روی زمین نشسته بودم و پشتم به طرف تخت خوابم بود و در حالی که سرم را میان بازوهایم گرفته بودم ، زار زار گزیه می کردم.. مادرم فوراً مرا در آغوش گرفت و من پشت سر هم تکرار کردم : " ما باید از این خانه برویم ... ما باید از این خانه برویم..! " او مرا محکم تر بغل کرد و سعی کرد مرا آرام کند و به من گفت : " آرام باش...چیزی نیست ". چشمهایش که به ضبطم خورد که بر روی زمین افتاده و خرد شده بود بی اختیار جیغ کشید و گفت : " اینجا چه اتفاقی افتاده...؟! " من بدون اینکه چیزی بگویم از جایم تکان نخوردم و مادرم دوباره مرا به آغوش کشید و ما ساعتها در همین حالت ، درون همان اتاق سرد ماندیم.

پس از آن شب ، وقتی که قصد حمام کردن داشتم متوجه علامت های سرخی بر روی بازویم شدم..برگشتم و به پشتم نگاه کردم... پشتم حدود شش یا هفت جای خراش بزرگ بود که به نظر جدید و تازه می آمدند... مادرم را صدا زدم و او وارد حمام شد..  با مشاهده ی زخم ها یک دستش را از روی حیرت روی دهانش گذاشت و سپس به من گفت که لباس هایم را بپوشم و وسایلم را جمع کنم. من هم لباس هایم را به تن کردم و با سرعت شروع به جمع کردن وسایلم شدم.. طوری که تمام این کارها در چند دقیقه انجام شد..! سرانجام مادرم در خروجی را باز کرد و ما از خانه خارج شدیم . . .

برای چند هفته نزد خاله ام ماندیم و به خانه ی خود برنگشتیم.. برای من که خیلی رضایت بخش بود... اما حتی این روزها هم هر وقت به آن خانه فکر می کنم ، ستون فقراتم به لرزه می افتد.. من هرگز حاضر نیستم دوباره پایم را در آن خانه بگذارم...

چند ماه پس از ترک کردن آن خانه ، متوجه شدیم که پیش از ما خانواده ای با خوی شیطانی ، سالها در آنجا زندگی می کردند...می گویند روزی دخترکی جهت جمع آوری صدقه برای کلیسا به آن خانه می رود و وقتی که صاحبان خانه از هدف او مطلع می شوند از او عصبانی شده و دخترک را در اتاق نشیمن دار می زنند و دور تا دور جسد آویخنه ی او شمع روشن می کنند و سپس  فرار کرده و از کشور خارج می شوند... من بعد از فهمیدن این موضوع بسیار متحیر شدم...
و به این فکر کردم که آیا روحی که ماه ها پیش مرا آزار داد ، روح همان دخترک بوده..؟!


منبع : سایت ارواح و فرشتگان

ترجمه : آلفا