اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

اشعه آلفا

ماورای آنچه نیست...

یک حس آشنا...


Traci H:

 

در اتاق نشیمن بر روی مبلی نشسته و مشغول تماشای تلویزیون بودم. سگ خانگی عزیز و باوفای من که از نژاد ژرمن است بر روی زمین در کنار پاهایم دراز کشیده بود.ناگهان احساس سرمای عجیبی کردم و آن حس غریب به سراغم آمد..نمی دانم چطور توضیح دهم....همان احساسی که معمولا به همه دست می دهد..طوری که حس می کنید کسی دارد شما را نگاه می کند...

سگم از جا برخواست ، سرش را پایین گرفت و شروع به غریدن و عقب و جلو رفتن کرد..! موهای پشت گردنش به صورت سیخ بلند شده بود..

من تا چند لحظه در همان حال ماندم و سعی کردم با بی اعتنایی به احساسم ، حرکات سگم را نظاره کنم.. او بطور آشکار از چیزی آشفته و مضطرب به نظر می رسید و من با خود فکر می کردم شاید کسی اطراف خانه است و دارد یواشکی از پنجره به درون خانه نگاه می کند..! حداقل این فکر می توانست احساس عجیبم را توجیه کند.. ناگهان موهای بازوی من هم به حالت سیخ درآمد و در یک لحظه همه ی موهای بدنم در این حالت قرار گرفت و احساس مبهم ترس سراسر وجودم را فرا گرفت...

مطمئن بودم که اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است و اصلا احساس خوبی نسبت به آن نداشتم.من جزو آن دسته از افرادی هستم که به شدت از ارواح می ترسم .. من آنها را عامل آشفتگی می دانم و هیچ میل ندارم در اطرافم از این اتفاقت عجیب رخ بدهد..!

سگم را صدا زدم و گفتم که برگردد و دوباره کنار من دراز بکشد.. در آن لحظه سگم حکم محافظ من را داشت.. به خوبی می دانستم هر احساسی که من دارم ، سگم نیز احساسی مشابه به آن دارد..و از این رو می دانستم این احساس نمی تواند فقط یک توهم و خیال باشد.. بالاخره پس از چند ثانیه سگم آمد و کنار من ایستاد.. ولی طبق فرمان من روی زمین دراز نکشید..حتی سعی کردم به آرامی با فشار دادن به پشتش او را وادار به دراز کشیدن کنم ، ولی او دائم مقاوت می کرد و از فرمان سرپیچی می نمود. یقین پیدا کردم که او احساس نموده باید در حالت دفاعی قرار داشته باشد تا بتواند از من محافظت کند ، سرانجام در مقابل خواسته ی او تسلیم شدم و اجازه دادم در همان حالت بماند. گرمیه بدن او در کنار من احساس خوبی به من میداد..

در گوشه ای از اتاق یک سری از درهای فرانسوی (درى که تخته میانیش شیشه مستطیلى دارد) وجود داشت که اتاق نشیمن را از راهرو و راه پله ای که به سمت اتاق های خواب واقع در طبقه ی بالا می رفت جدا می کرد .. این درها محکم با چفت بسته شده بودند.. پس هیچ احتمالی وجود نداشت که سرما از لای این درها وارد اتاق شده باشد. زمان کریسمس بود و به همین مناسبت چند عدد زنگوله به در اتاق نشیمن آویخته شده بودند.. ناگهان زنگوله ها به شدت شروع به تکان خوردن کردند ، طوری که انگار کسی آنها را گرفته و محکم تکان می دهد..! من کاملا گیج شده بودم و احساس می کردم خیلی سخت نفس می کشم.. سگم کاملا به حالت قائم و راست ایستاده بود و همانند مجسمه ای چشم به در دوخته و همچنان در حال غریدن بود. در همین حال ، ناگهان گربه ی خانگی من از آشپزخانه به سرعت به طرف اتاق نشیمن دوید و پشت مبل پنهان شد..! حتی گربه هم به شدت ترسیده بود ! سپس خیلی ناگهانی همانطور که شروع شده بود همه چیز به حالت عادی بازگشت ...

نه... من حتم دارم که این موضوع فقط خیالات من نبوده.. همچنین خیالات سگ و گربه ام هم نبوده...!


 

دفعه ی بعدی که می خواهم از آن برایتان بگویم ... زمانی بود که من در اتاق خوابم بودم. حدود نیمه شب بود.درست نمی دانم چه ساعتی ولی من در خوابی عمیق بسر می بردم. سپس خیلی ناگهانی از خواب بیدار شدم و دوباره آن احساس عجیب به من دست داد(حسی که گویی کسی دارد به شما نگاه می کند!). قبول کردم که این خانه واقعا حس بدی به من می دهد و این مسئله از همان روز اولی که خانواده ام به اینجا نقل مکان کردند به خوبی در من احساس می شد. من همیشه حضور ارواح را در این خانه حس می کردم و همیشه به همین علت احساس ناراحتی می کردم. من همیشه در هنگام شب به زیر پنجره ای با پرده های کشیده می خوابم و از اینرو نور کافی از خیابان به اتاق خواب من می تابد و تا حدی اتاق را روشن می سازد و به همین خاطر هر زمانی که شب هنگام از خواب بیدار شوم ، می توانم همه چیز را به راحتی در اتاقم ببینم..

همچنین ، من هیچوقت در هنگام خواب ، در کمد را باز نمی گذارم..! بستن در کمد و مطمئن شدن از قفل بودن آن یکی از عادت های همیشگی من پیش از خواب بحساب می آید..

پدرم همیشه سعی داشت به من بفهماند هیچ چیزی در تاریکی نیست که در روشنایی وجود نداشته باشد...خب... من هیچوقت نتوانستم این موضوع را از ته دل قبول کنم...

به هر حال ، من دارای خواب خیلی سبکی هستم و با کوچکترین صدا از خواب بیدار می شوم. در شبی که از آن برایتان می نویسم من در خوابی عمیق بسر می بردم و خیلی ناگهانی از خواب بیدار شدم.چشم هایم را باز کردم ، هنوز نمی دانستم که چرا اینطور ناگهانی از خواب بیدار شدم ، اما خیلی زود فهمیدم...

همین که چشمانم کمی به تاریکی ناچیز اتاق عادت کرد ، متوجه قسمت پایینی تختم که پاهایم در آن قرار داشت شدم.. و چیزی که دیدم تا سرحد مرگ مرا به وحشت انداخت تا حدی که تمام بدنم بیحس شد...

در قسمت پایین تختم ، یک مرد ایستاده بود و به من زل زده بود.... سعی می کردم نفس بکشم ولی کار خیلی سختی بود..چشم هایم را محکم به هم فشار دادم و دوباره به طور کامل باز کردم (فکر می کردم هنوز در خواب بسر می برم) اما به شما قول می دهم که در آن لحظه من کاملا هوشیار بودم. به خاطر ترس از تاریکی تختم را کنار دیواری گذاشته ام که کلید برق درست بالای سرم قرار دارد..! از اینرو اگر در هنگام شب از خواب بیدار شوم ، تنها کاری که باید بکنم این است که دستم را دراز کرده و بدون اینکه از تختم بلند شوم چراغ را روشن کنم.

همانطور دراز کشیده بودم و به مردی نگاه می کردم که پایین تخت ایستاده و به من زل زده بود. به قدری وحشت کرده بودم که حتی نمی توانستم دستم را دراز کرده و چراغ را روشن کنم.

به خوبی می دانستم که آن مرد نه پدرم است و نه یکی از برادرهایم..در اتاقم هنوز قفل بود و کلید روی در بود.. مطمئن هستم که آن مرد یک سایه نبود ، چراکه کاملا جامد بنظر می رسید و فیزیک جسمش به خوبی دیده می شد. من این مرد را به همین وضوح که در حال حاضر مانیتور این کامپیوتر را می بینم ، مشاهده کردم...

برای دیدن دقیق چهره ی او هنوز اتاق تاریک بود اما تنها چیزی که از او به یاد دارم قد خیلی بلندش بود که از پدرم خیلی بلندتر بود.حدس می زنم قد او در حدود 2 متر و حتی بیشتر بود... و اینکه او لاغر نیز بود.

پس از گذشت مدت نسبتا طولانی (شاید هم فقط چند دقیقه..نمی دانم چطور تصمیم گرفتم تمام شهامتم را برای آخرین حرکت جمع کنم) دستم را دراز کرده و چراغ اتاق را روشن کردم...

در حین انجام این کار حتی یک بار هم پلک نزدم و یک لحظه هم چشمانم را از روی مرد پایین تخت برنداشتم.. اما ، به محض روشن شدن چراغ ، دیگر چیزی در آنجا نبود.. او رفته بود.....

خدا را شاهد می گیرم و به آن قسم می خورم که من می دانم چه دیده ام..و می دانم که در خواب و رویا نبودم.. من آن مرد را در آنجا دیدم . . .



این تنها دو نمونه از تجربیات من دراین زمینه در طول زندگی ام بود.. پیش از آن نیز تجربه های دیگری در این زمینه داشتم و پس از این دو ماجرا هم ، از این موارد برایم اتفاق افتاده است..حتی بتازگی و در همین چند هفته ی اخیر...اما هیچکدام مرا به اندازه ی این دو اتفاق تا حد مرگ نترساند. من حس میکنم که به دلایلی قدرت جذب اینگونه اتفاقات عجیب را دارم ، چراکه این مسائل عجیب برای هیچکس دیگر در خانواده ام رخ نداده است (البته تا جایی که من می دانم).

همانطور که پیش از این هم گفته بودم و دوباره می گویم ، من به هیچ عنوان از این موضوع راضی نیستم و واقعا آرزو می کنم این مسائل هرگز در اطراف من اتفاق نیفتد.. اول بخاطر ترس وحشتناکی که به من میدهد... و مهم تر اینکه هیچکس حرف های مرا باور نمی کند...!



منبع : سایت ارواح و فرشتگان

ترجمه : آلفا